داستان های طنز

ساخت وبلاگ

مرده را کجا مي برند ؟


 روزي جنازه اي را مي بردند پسر ملا از پدرش پرسيد:

پدرجان اين جنازه را کجا مي برند ؟!
ملا گفت او را به جايي مي برند که نه اب هست و نه نان هست

و نه پوشيدني و نه چيز ديگري
پسر ملا گفت : فهميدم ، او را به خانه ما مي برند !

 

سايه شاه!

درويشي زير سايه ي الاغش استراحت ميکرد، شاه از آنجا ميگذشت، درويش را در حال استراحت ديد، به درويش گفت: اي مرد اينجا چه کار ميکني؟

درويش گفت: عمر شاه دراز باد، زير سايه ي شما استراحت ميکنم

 

خواب پول!

شخصي در خواب ميديد، در جايي از شهر از طرف حاکم به مردم پول ميدهند و او خود را با عجله به آنجا رساند و دستانش را بار کرد و گفت: عمر حاکم دراز باد، به من هم بده .

حاکم از همه به او کمتر داد، وقتي شخص ديدم کم است، دادو فرياد زد که اين کم است اين خيلي کم است، در حالي که کم است و کم است ميکرد از خواب پريد، خبري از پول نبود، چشمانش را بستو گفت: باشد همان کم را بدهيد، من به کم هم قانعم

 

تشويق خسيس!

پدر خسيسي که ميخواست پسرش را تشويق کند به او گفت: پسر گلم اگه تو امتحانات نمره ي بيست بگيري ميبرم بستي فروشي تا بتوني به بچه هايي که بستي ميخورن نگاه کني

شخصی...
ما را در سایت شخصی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : افشین afshin1371 بازدید : 287 تاريخ : دوشنبه 6 آذر 1391 ساعت: 19:11